خرید انواع کتاب قرآن و مفاتیح الجنان با بالاترین تخفیف + طراحی یادبود رایگان حتماً ببینید

ادبیات فارسی

ادیان و مذاهب

اصول دین و اعتقادات

اهل بیت (ع)

سبک زندگی

قرآن

کودک و نوجوان

علوم و فنون

حوزه علمیه

احادیث | ادعیه | زیارت


    سه شنبه 28 خرداد 1398
«نام: سیدرضا» خاطرات اولین اسیری است که توانست از اردوگاه‌های عراق فرار کند. موسوی در این کتاب از اسارتش به دست نیروهای کرد شروع می‌کند،‌ از بازداشتگاه‌های عراق می‌گوید و از انسان‌هایی که امید دارند روزی دیوار بین آنها و دنیا خراب شود.

نتشارات سوره مهر به تازگی کتابی با عنوان «نام: سیدرضا» منتشر کرده است. این اثر که در گونه ادبیات بازداشتگاهی نوشته شده، روایتگر خاطرات سیدرضا موسوی، از آزادگان جنگ تحمیلی است که توانست با همراهی دو تن از اسرا از اردوگاه‌های عراق فرار کند. گفته می‌شود او اولین کسی است که موفق شده تا از دست عراقی‌ها فرار کرده و به ایران بازگردد.

این کتاب که به قلم رضا جمشیدی نوشته شده، با نثری داستانی و جذاب خاطرات موسوی از زمان حضور در جبهه تا زمان بازگشت به وطن را روایت می‌کند. پرداختن به جزئیات، توصیف حالات، شخصیت‌پردازی و وجود حوادث پی‌ در پی بر جذابیت کتاب افزوده است.

تاکنون آثار متعددی از ادبیات بازداشتگاهی هشت سال جنگ تحمیلی طی سال‌های گذشته منتشر شده که هرکدام روایتگر گوشه‌ای از فداکاری‌های مردانی است که بسیاری از آنها به یک‌باره در مواجه با جنگ بزرگ شدند. موسوی در این کتاب از زمان اسارتش به دست گروهک‌های کرد در جبهه‌های غرب کشور می‌گوید، از تبادل اسرا به دست این گروهک‌ها با نیروهای بعثی، از وضعیت بازداشتگاه‌های عراق و اسرایی که سال‌ها انتظار کشیده‌اند تا دیوار بلندی که میان آنها و دنیای خارج قد علم کرده،‌ روزی خراب شود. برخی از کارشناسان معتقدند که در میان خاطراتی که از جنگ‌ها گفته شده، ادبیات بازداشتگاهی یا اردوگاهی بیشترین تأثیر را بر مخاطب می‌گذارد و از این جهت، تأثیرگذارترین غنیمت‌های فرهنگی جنگ به شمار می‌آیند. خاطرات موسوی در این کتاب به دلیل شخصیت‌پردازی خوب نویسنده توانسته از این جهت با مخاطب ارتباط برقرار کند؛ به طوری که گاه مخاطب نمی‌تواند از دل حوادثی که بر سر راه راوی سبز می‌شوند، بی‌توجه بگذرد و کتاب را رها کند. 

بخش‌هایی از این کتاب را که به فرار موسوی اختصاص دارد، می‌توانید در ادامه بخوانید:

دوباره من دستم رو دراز کردم و به هر زحمتی بود مجید رو بالا کشیدیم. پوست دستم کاملاً کنده شد. بدون توجه به این موضوع رفتیم روی ساختمان مخابرات. یک مرتبه صدای عراقی‌ها رو شنیدیم که خیلی تند تند با هم حرف می‌زدند. حدس زدیم که احتمالاً صدای ما رو شنیده باشند. با صدای کشیده شدن گلنگدن فهمیدیم که بوهایی برده‌اند. دل توی دلمون نبود. دندان‌هامون به هم می‌خوردند و بدنمون می‌لرزید. دست پرویز و مجید رو گرفتم و فشار دادم و با اینکه خودم هم خیلی ترسیده بودم بهشون فهماندم که کمی خونسردتر باشین. عراقی‌ها که حالا صداشون نزدیکتر بود روی همون دیواری که مجید گیر کرده بود اومده بودند و داشتند اطراف رو نگاه می‌کردند و از شانس خوب ما متوجه بالا نشدند.

ده دقیقه‌ای که به اندازه ده سال گذشت به همون حالت موندیم تا اینکه صدای عراقی‌ها هم قطع شد و اون‌ها که محوطه رو گشته بودند و چیزی پیدا نکرده بودند دوباره وارد ساختمان مخابرات شدند.

بعد از اینکه سر و صداها خوابید یه غلتی زدم و پایین رو نگاه کردم، دیدم یک پله چوبی دقیقاً روی دیوار ساختمان و مدرسه دخترانه هست و زیرش هم مصالح ساختمانیه. بچه‌ها رو متوجه منظورم کردم و خودم اول از همه از پله رفتم پایین. به پله آخر نرسیده بودم که پرویز هم اومد پایین. اون وسط پله بود که دوباره سر و صدای عراقی‌ها بلند شد و چراغ قوه به دست اومدند بیرون. من خودم رو پشت ماسه‌ها قایم کردم. پرویز هم توی سینه پله خودش رو دراز کرد و بی‌حرکت ماند. اگر عراقی‌ها کار دفعة قبل رو تکرار می‌کردند و روی دیوار می‌اومدند پرویز رو می‌دیدند و همه چیز خراب می‌شد اما به گشتن توی محوطه بسنده کردند. از بس به عراقی‌ها نزدیک بودیم که متوجه می‌شدیم کی و چه وقت داخل ساختمان می‌شن. وقتی اون‌ها رفتند پرویز هم سریع خودش رو به پایین رسوند و کنار من خودش رو قایم کرد. حالا فقط مونده بود مجید. از پایین با دلهرة خیلی زیادی منتظر اومدن مجید بودیم. توی این شب و سکوتی که حکم‌فرما بود صدای نفس کشیدن‌هامون هم شنیده می‌شد. مجید هم سوار پله شد واز چند پله اومد پایین. دوباره صدای عراقی‌ها شنیده شد. این بار خیلی بیشتر از قبل. اصلاً معلوم بود که شک کرده بودند. مجید از ترس اینکه مبادا لو بره هول شد و از همون بالا خودش رو پرت کرد پایین و افتاد روی آجرهایی که اون پایین بودند. طوری سقوط کرد که شک نداشتم چند جای بدنش شکسته شد. به همون حالتی که افتاده بود تکان نخورد و ما هم جرئت نکردیم بریم کمکش. پنچ دقیقه‌ای گذشت که عراقی‌ها رفتند و صداشون خوابید. . پنج دقیقه‌ای که انگار تمام اضطراب دنیا رو روی ما ریخته بودند. یه لحظه نگران شدم که نکنه پرویز ضربه مغزی شده باشه. آروم صداش کردم.

منبع خبر:
تسنیم
سوالی داری بپرس