آن بیست و سه نفر
مولف (پدیدآور) :احمد یوسف زاده
جنگ، بزرگ و کوچک نمی شناسد. وقتی که شروع می شود همه را درگیر خود می کند. مخصوصا جنگ ما با عراق که تحمیلی محسوب می شد و مردم ما همگی در حال دفاع از کشورشان بودند.
آن روز ها پر بود از حماسه ها و خاطراتی که به دست نوجوانان و زنان و حتی کودکان ایرانی رقم خورد. از شهید فهمیده ای که تنها 13 سال داشت تا اینجا که روایت ما از 23 نفر است که میانگین سنشان هم به سن قانونی نمی رسد.
"آن بیست و سه نفر" انعکاس 80 میلیون ایرانی است که با دستانی خالی، صدام را از پا در آوردند و نام ایران را بر سر زبان تمام مردم دنیا انداختند.
پیشنهاد ما: خرید کتاب سلام بر ابراهیم
پیشنهاد کتاب: خرید کتاب اثر مرکب
کتاب آن بیست و سه نفر و تقریض رهبری:
در روز های پایانی 93 و آغازین 94 با شیرینی این نوشته شیوا و جذاب و هنرمندان شیرین کام شدم و لحظه ها را با این مردان کم سال و پر همت گذراندم.
به این نویسنده خوش ذوق و به آن بیست و سه نفر و به دست قدرت و حکمتی که همه این زیبایی ها پرداخته سرپنجه معجزه گر اوست درود می فرستم و جبهه سپاس بر خاک میسایم.
یک بار دیگر کرمان را از دریچه این کتاب آنچنان که از دیرباز دیده و شناخته ام، دیدم و منشور هفت رنگ زیبا و درخشان آن را تحسین کردم.
اولین سیلی اسارت:
کاروان اسرا از ما دورتر و دورتر می شد. سرباز عراقی می خواست مارا به بقیه اسرا برساند. جلوی هر تانک و نفربری که از آنجا رد می شد دست بلند می کرد. اما کسی برای سوار کردن ما نمی ایستاد.
عاقبت توانست راننده نفربری را که داشت دو درجه دار مجروح عراقی را به پشت خط منتقل می کرد راضی کند که مارا هم با خودش ببرد.. به سختی اکبر را روی نفربر گذاشتیم؛ خوابیده روی سطح صاف و داغ شده از گرما.
مامور جدید از نفربر بالا آمد. به اکبر که بی رمق خوابیده بود و به حسن نگاهی انداخت سیلی محکمی به صورت حسن زد. آمد به سمت من و بی سوال و جواب یک سیلی هم به من زد. پنجه سنگین سرباز عراقی در صورتم که نشست یک دفعه اسارت را تمام و کمال حس کردم.
سیلی و اسیری ملازم یکدیگردند. اگر بیست سال جایی اسیر باشی، آغاز اسارتت درست زمانی است که اولین سیلی را می خوردی! اولین سیلی حس غریبی دارد. یک دفعه ناامیدت می کند از نجات خلاصی و همه امیدت به سمت خداوند می رود...
کتاب وجود فاضل نظری را ببینید
یک دیدار مهم:
از پشت سر صدای پاکوبیدن نظامیان بلند شد و عکاس ها به سمت صداها هجوم بردند. از فاصله دور دیدیم مردی با لباس نظامی دست دخترکی سغید پوش را گرفته و دارد به سمت ما می آید.
دنیا انگار روی سرمان خراب شد. ما در قصر صدام بودیم؛ مردی که شهرهایمان را موشک باران و به خاک کشورمان تجاوز کرده بود.
او چشم در چشم ما در فاصله چند متری داشت لبخند می زد و ما هیچ کاری جز اینکه مثل همیشه گره در ابروان بیندازیم که یعنی ما از حضور در کاخ رئیس جمهور عراق شادمان نیستیم.
صدام نشست روی صندلی دختر کوچکش هم کنارش نشست. درحالی که هنوز لبخند می زد با گفتن اهلا و سهلا صحبت هایش را شروع کرد.
اول از شروع جنگ میان دو کشور ایران عراق اظهار تاسف کرد و بعد ژست صبح طلبی گرفت و گفت « امروز ما خواستار صلح هستیم و گروه هایی از سازمان ملل هم دارند تلاش می کنند. اما رژیم ایران حاضر نیست تن به صلح بدهد!»