کتاب زیر تیغ راوی خاطراتی از شهیدی خدایی است . شهید محسن حججی متولد 21 تیر 1370 در نجف آباد است و تنها پس از 26 سال عمر با برکت در 18 مرداد 1396 در التنف سوریه به دست مزدوران داعشی به درجه رفیع شهادت نائل شد.
در پشت جلد کتاب زیر تیغ می خوانیم:
خدایا ؛ نمی دانم مرا بخشیده ای یا نه . هر بار که به گذشته ام فکر می کنم ، تک تک گناه ها و اشتباهات گذشته ام جلوی ذهنم مرور می شود و هر بار سرافکنده تر از قبل در درگاهت می شوم. خدایا! اعتراف می کنم گذشته خوبی نداشته ام . بنده ی خوبی برایت نبوده ام . خیلی ها مرا به چشم گنهکار می شناسند.
خدایا! تو بیش از همه بر من اگاهی . خوب و بدم را می دانی و از گذشته ام با خبری . خدایا ! تو حر را بخشیدی، رسول ترک را خریدی ، مرا هم قبول کن . خدایا! این روسیاه پر گناه را هم به خیل شهدای درگاهت راه بده تا عالمیان به رحمتت یی ببرند.
پیشنهاد ما: خرید کتاب کهکشان نیستی
برشی از کتاب زیر تیغ:
در همان ابتدای کار، به این نتیجه رسیدم که نمی توانیم روی بچه هایی که علوم انسانی و معارف خوانده اند، زیاد حساب باز کنیم؛ چرا که بیشتر این ها به دلیل نوع رشته تحصیلی، خود را بالاتر از بقیه میدانستند؛ اما بچه های تجربی و ریاضی و فنی، خیلی جای کار داشتند؛ خصوصا بچه های فنی و محسن حججی جزء بچه های فنی بود. این ها بچه های زرنگ و اهل کار بودند؛ بچه هایی تخس و شیطان و در عین حال مستعد.
محسن در اردوی راهیان نور در اتوبوسی بود که همه شر بودند. یک سری بچه های ریاضی و تجربی و فنی که همه اهل شوخی و بگو و بخند و مسخره بازی بودند. اسم خودشان را هم گذاشته بودند «تی تی ۵» به معنی اتوبوس شماره ۵. در طول سفر، این اتوبوس خیلی برای من اهمیت داشت و توجهم به آن ها بیشتر از بقیه بود.
بعد از اردوی راهیان نور، محسن حججی و تعدادی دیگر به مؤسسه نیامدند. این روند ادامه داشت تا بعد از اردوی مشهد. وقتی بعضی از بچه ها قید مؤسسه را می زدند، برای من سوال بود که چرا نمی آیند. برای اطمینان از کار خودمان، دوست داشتم دليل نیامدن شان را بدانم. محسن همتی ها را مأمور کردم برود دنبال شان بعد از پیگیری هایی که کرده بود، آمد و گفت: «چند نفر گفتن برمیگردیم، دو نفر ترک تحصیل کردن، چند نفر رفتن سرکار و...» از بین آن ها نام محسن حججی را برد و گفت: «محسن رفیق فابریک خودمه . اون گفت دلیل نیومدنم، مسائل سیاسیه. مردم میگن اینا یه مشت سپاهی و پاسدارن که می خوان مخ ما را شست وشو بدن و...» و یک سری حرف های دیگر.
محسن همتی ها و محسن حججی با هم رفیق جینگ و داداش صیغه ای بودند. به محسن همتی ها گفتم: «توبیا یک کاری بکن! این رفیقتو بردار بیاراین جا تا من یه دوکلام باهاش صحبت کنم.»
رفت و محسن حججی و موسی عرب را با خودش آورد. هرسه روبه روی من نشستند. آن زمان، تیپ ونوع حرف زدن محسن حججی «ميغان» بود. موهایش را از پشت بلند می کرد، صورتی تراشیده و خط ریش بلندی داشت.
از آنها پرسیدم: «شماها برا چی به مؤسسه نمیاین؟ چه دردی دارين؟ حرف حساب تون چیه؟» ابتدا این را مطرح کردند و گفتند که: پدر و مادرامون اجازه نمیدن بیایم. گفتن شما باید درستونو بخونین. کار هم که می کنیم. در آن مقطع، محسن، هم کاربرق کشی ساختمان انجام می داد و هم بعضا در کار بنایی به پدرش کمک میکرد.
حججی بحث شست و شوی مغزی را هم پیش کشید و حرف هایی پیرامون این موضوع بیان کرد. در آخر هم گفتند: «حاجی! بی خیال ما شوا بابت اردوی راهیان نور هم دستت درد نکنه. ما اهل این چیزا نیستیم.»
به آنها گفتم: «یه کاری کنین؛ شما یه مدت امتحانی به مؤسسه بیاین، اگه دیدین جای بدیه و ما دنبال اهداف سیاسی هستیم، کاری نداره، دیگه نیاین. ما این جا شست وشوی مغزی و این حرفا رو نداریم. تعدادی از بچه ها رفاقتی دور هم جمع شدیم، بگو و بخند و اردو وکلاس و این طور چیزا داریم؛ همین. البته اینم به شما بگم که ما این جا به پرچم داریم، اونم حضرت آقا و ولايته. خیلی محکم هم روی این قضیه وایسادیم.»
در انتها به آنها گفتم: «به هرحال، شما به سفر با ما اومدید و با هم هم سفره و هم لقمه و همکلام شدیم. من شما را مثل بچه هام دوست دارم. به همین خاطر وظیفه ی خودم دونستم که از شما بخوام دوباره به مؤسسه بیاین. واقعا حیفه اگه نیاین.»
بعد از حرف های من، محسن حججی قانع شد و قبول کرد که به مؤسسه بیاید، اما موسی عرب گفت باید فکرهایم را بکنم و بعد از چند ماه آمد.
صفحه 192 و 193 کتاب زیر تیغ
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم