ماهی! ماهی! ماهی! استنلی پاتز روزگار خوشی دارد تا اینکه کارخانه کشتی سازی تعطیل می شود. عمویش می زند توی کار تولید کنسرو ماهی ! و آن وقت بومب!!! کتاب پسری که با پیراناها شنا کرد اثری است از دیوید آلموند که از برندگان جایزه هانس کریستین اندرسن می باشد.
یک سوال :
دوست داری روزی یک نفر، مثلا عمو ارنیات، تصمیم بگیرد خانه ات را به کارخانه ی کنسروسازی تبدیل کند؟ دوست داری هر طرف را که نگاه می کنی پر از سطل های ماهی ساردین یا تست های ماهی خال خالی باشد؟ یا فرض کن ماهی های ساردین توی وان حمامتان شنا کنند؟ اگر عمو ارنی یک عالمه ماشین های مختلف بخرد تا سر و دم ماهی ها را بزند، شکمشان را پاک کند و آنها را تکه تکه و تمیز کند، بپزد و توی قوطی های کنسرو فشرده کند، چی؟ می توانی سر و صداها را تصور کنی؟ ریخت و پاش ها را مجسم کنی؟ فقط به بوی گندش فکر کن!
فرض کن تعداد ماشین های عمو ارنیات آنقدر زیاد شود که همه ی اتاق ها مثلا اتاق خوابت را هم اشغال کنند، جوری که مجبور شوی توی کمد بخوابی. یا مجسم کن عمو ارنی بهت بگوید: «دیگه نمی تونی بری مدرسه. باید بمونی خونه و کمک کنی تا ماهی ها رو کنسرو کنیم!» خوب است، نه؟ و اگر به جای مدرسه رفتن مجبور باشی هر روز صبح رأس ساعت شش بیدار شوی، چی؟ تعطیلات هم نداری و دیگر هیچ وقت نمی توانی دوستهایت را ببینی. خوشت می آید یا فکر می کنی مثل جهنم است؟ خب، استنلی پاتز هم این وضع را دوست نداشت.
استنلی پاتز یک پسر معمولی بود، با زندگی معمولی توی خانه های معمولی در خیابانی معمولی که ناگهان بنگ! زندگی اش به هم ریخت. همه ی اینها یک شبه اتفاق افتادند. یک روز، استن با عمو ارنی و خاله آنی توی خانه ای کوچک و دوست داشتنی در خیابان فیش کویی زندگی می کرد. روز بعد پق! ماهیهای ساردین، ماهی خال خالی، شاه ماهی و کلی ریخت و پاش.
استن واقعا عمو ارنی و خاله آنی اش را دوست داشت. از وقتی برادر عمو ارنی، یعنی پدر استن، در آن تصادف وحشتناک کشته شد و مادر استن از غصه دق کرد؛ عمو ارنی خیلی مواظب استن بود. آنها یک جورهایی مامان و بابای جدید استن شدند. اما یک دفعه همه چیز به هم ریخت و انگار قرار نبود هیچ وقت هم درست شود. خیلی زود اوضاع سخت تر از آن چیزی شد که استن بتواند تحملش بکند.
پیشنهاد ما: خرید کتاب کهکشان نیستی
برشی از کتاب پسری که با پیراناها شنا کرد:
بسیار خب! چطوری بفهمیم بعدش چه اتفاقی می افتد؟ چطوری این داستان را بخوانیم که در آن کارهای دزدکی، مشکوک و شرم آور اتفاق می افتد؟ چی میتواند این قدر افتضاح باشد؟ شاید سؤال تو هم همین است. خواننده ی نازنین! فقط کارت را بکن و داستان را بخوان.
فقط گوش کن! فقط تماشا کن. یا اینکه کتاب را ببند و برو پی کارت. قصه های شاد تری را بخوان. این صفحه هایی را که به زودی می افتند توی سربالایی و مشکلات بیشتری را بازگو می کنند، ول کن و زود برو، و گرنه داستان را بخوان! نیمه های شب بود. همه چیز در خیابان شصت ونهم فیش کویی آرام به نظر می رسید. استن توی کمد زود خوابش برد. خواب اردک ها و ماهی ها و دختری را که از روزنه بهش خیره شده بود، می دید. خاله آنی هم چرت می زد.
خواب روزگار قدیم را می دید. روز گاری که دست شوهر و برادر زاده اش را گرفته بود و کنار رودخانه ی درخشان راه می رفتند و می خندیدند. کشتی های بزرگ نیمه ساخته آنجا بودند. مردها کار می کردند. ماهی و چیپس توی اسکله برای شام آماده بود. خبری از دستگاه های بسته بندی ماهی نبود و صدای ارنی فقط برای خنده ای ملایم بلند میشد.
ارنی نخوابید. ارنی نخندید. نشسته بود روی تسمه ی آهنی دستگاه فکر می کرد و فکر می کرد. همان طور که فکر می کرد رؤیایی در ذهنش شکل گرفت. رؤیایی جالب، باشکوه و وحشتناک. می دانست نباید به آن اهمیت بدهد، باید ندید بگیردش، باید باهاش بجنگد. و سعی کرد، واقعا سعی کرد!
زیر لب با خودش گفت: «نه.» مشت هایش را گره کرد: «نه!»
تمام دستگاه های اطرافش خاموش بودند. صدای ترق توروق آرام الکتریسیته، قل قل آب و فس فس بخار می آمد. ارنی می دانست که دستگاه ها مال او هستند، که منتظرش هستند، که آرزویش را برآورده می کنند. می دانست که آنها می توانند رؤیایش را به واقعیت تبدیل کنند. اما به جنگ با خودش و رؤیایش ادامه داد. - وااای! نه! نمیتونم! نه! هر چه شب تیره و تیره تر میشد، آن خیال هم دوباره تکرار می شد...
صفحه 63 کتاب پسری که با پیراناها شنا کرد
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم