کتاب نامیرا
مولف (پدیدآور) :صادق کرمیار
تاثیرگذارترین واقعه تاریخ اسلام و مصداق بارز صف کشیدن حق علیه باطل، واقعه عاشورا است. رخدادی که بیش از 14 قرن از وقوع آن می گذرد اما هنوز هم درس های بزرگی از آن می توان آموخت. اما به واقع چه اتفاقی باعث شد تا نامیراترین مرد تاریخ به قتلگاه کشیده شود؟
کتاب "نامیرا" به قلم صادق کرمیار داستانی است در وصف نامردهایی از دیار کوفه. کتابی که شاید در شکل گیری اش تخیل به کار رفته باشد اما بر پایه و اساس واقعیت بنا شده و آنچه بر امام حسین در کوفه و کربلا گذشت را به نمایش می کشد. کتاب "نامیرا" به دلیل قلم روان و جذابی که دارد، هر کسی را به خود مشغول خواهد کرد و جوایز متعددی از جمله کتاب سال و جایزه جلال را از آن خود کرده است.
گزیده اول از کتاب نامیرا:
سلیمان کاروان سالار بود. کاروانی از پارچه های زربفت چین و زیورهای درخشان هند و زیراندازها و ظرف های ایرانی که در هرم سوزان باد از پای تپه ای رملی عبور می کرد. پیشاپیش دیگران سوار بر شتر، نگران اطراف را نگاه می کرد. کاروان که به میانه تپه رسید، سلیمان سر به سوی یکی از مردان اسب سوار چرخاند. سوار سریع خود را به سلیمان رساند.
سلیمان گفت: دلشوره دارم، دو نفر پیشاپیش، تپه را دور بزنید تا خیالم آسوده شود.
سوار یکی دیگر را صدا زد و هر دو پیشاپیش تاختند و از کاروان جدا شدند. سليمان چشم به اطراف انداخت و همه جا را از نظر گذراند. سواران، تپه را دور زدند و از دیده پنهان شدند. کاروان آرام پیش می رفت. چند لحظه بعد، دو سوار به تاخت بازگشتند و از پشت تپه بیرون آمدند. سليمان وقتی آنها را دید، از بازگشت زود هنگام شان به هراس افتاد؛
وقتی دید چندین سوار در پی آنها می تاختند، ایستاد و بقیه کاروان نیز هراسان در یک جا جمع شدند. سلیمان با خود گفت:
«خدایا از اموال خود گذشتم، اما اموال شریکم را به تو میسپارم.»
تیری بر پشت یکی از سواران نشست و سرنگونش کرد. سلیمان سریع از شتر پایین پرید و کاروان را پای تپه گرد آورد. شتران را نزدیک هم نشاندند و آماده رزم شدند راهزنان که رسیدند جنگ آغاز شد. سلیمان که با دو تن درگیر بود، از میان آنها چشمش به دوردست افتاد و کاروانی را دید که به سمت آنها می آمد. لحظه ای امیدوار شد و پر قدرت تر از پیش شمشیر زد. کاروان عبدالله بود که نزدیک می شد، سواری از یارانش به پیش تاخت و کنار عبدالله رسید و گفت:...
صفحه 30 کتاب نامیرا
آغازی بر نامیرایی:
بیابان تفتیده و نور لرزان خورشید ظهر، بر دشت ترک خورده و هرم سوزان باد که خاک داغ و رمل های دور دست را بر سر و صورت عبدالله میپاشید و حرکت اسب خسته اش را کند می کرد.
ام وهب که در کجاوهای روی شتر نشسته بود، پارچه رنگ باخته را کنار زد. نگاهی به اطراف و نگاهی به عبدالله انداخت که جلوتر از او در حرکت بود. خواست بگوید؛ آب! اما نگفت. حتی به مشک عبدالله هم امیدی نداشت. با ناامیدی صبورانه، دوباره پرده را انداخت. عبدالله یکباره ایستاد و رو به کجاوه بازگشت.
صدای برنیامده ام وهب را شنیده بود؟ شتر ام وهب گویی آموخته اسب عبدالله بود که ایستاد و در پی او، هشت سوار زره
پوشیده و شمشیر و سنان و سپر آویخته در هلالی شکسته، منتظر ماندند. عبدالله به شتر نزدیک شد و پرده کجاوه را کنار زد و گفت: «مرا صدا زدی؟»
ام وهب که می دانست از آب خبری نیست، گفت: «نه!»
عبدالله تشنگی جاری در نگاه ام وهب را می دید. شرمنده گفت: «راهی تا فرات نمانده به زودی همگی سیراب می شویم.» ام وهب با لبخندی ترک خورده، به عبدالله نگریست تا نگرانی اش را بکاهد؛ تا او پرده را بیاندازد و به سواران اشاره کند که حرکت می کنیم و دوباره به راه افتادند.
صفحه 10 کتاب نامیرا
گزیده دوم از کتاب نامیرا:
ربيع و مادرش در بیابان می رفتند. مادر سوار بر اسب بود و ربیع افسار شتر را گرفته بود و پیش تر می رفت. به برکه ای رسیدند. مادر پیاده شد. آب به سر و صورت زد. ربیع در حال آب دادن به اسب، احساس کرد در نیزارهای نزدیک نخلستان چیزی پنهان شده است.
بی آن که مادر متوجه شود، به اطراف چشم انداخت. چند مرد آرام سر برآورده بودند و آنها را میپاییدند. مردی با دیدن ربیع پشت کتل سر فرو برد. مادر متوجه نگرانی ربیع شد. به طرف اسب رفت: «چیزی دیدی؟»
«نمی دانم.»
مادر گفت: «بهتر است زودتر حرکت کنیم، باید تا پیش از غروب آفتاب به کوفه برسیم. شب را در آن جا می مانیم و صبح، پیش از طلوع آفتاب به راه می افتیم.»
مادر سوار بر اسب شد. ربيع حمایل و شمشیر را محکم تر کرد و افسار شتر را گرفت و به راه افتاد. هر دو اطراف را میپاییدند. نزدیک نخلستان، یکباره از دو سو چهار مرد به سمت آنها هجوم آوردند. ربیع به تندی شتر را به زانو کرد و شمشیر کشید. ام ربيع هم خنجری از کنار زین اسب بیرون کشید.
ربيع گفت: «من آنها را معطل می کنم، تو خود را به نخلستان برسان.»
مادر با اسب به دور او و شتر می گردید. گفت: «تو را با گرگها تنها بگذارم؟!»
مردان نزدیک شدند. ربیع با مردی که جلوتر از بقیه بود، درگیر شد و با شمشیر او را زد. بقیه ربیع را دوره کردند. ام ربیع فریادی زد و به سوی آنها تاخت، ربیع از این فرصت استفاده کرد و از حلقه آنها خارج شد و پشت به شتر کرد و رو به مردان که اکنون نزدیک تر شده بودند.
مردان یکباره به ربيع هجوم بردند. ربيع ضربه مرد اول را پس زد و خود عقب کشید. مادر با اسب به آنها هجوم برد و کوشید پراکنده شان کند. در همین حال، چندين سوار به تاخت به سوی آنها آمدند. ضربه شمشیری شانه چپ ربیع راشکافت. سواران نزدیک شدند...
صفحه 100 کتاب نامیرا
پیشنهاد ما: کتاب ریحانه بهشتی