اسم تو مصطفاست
هر انسانی یک داستان دارد؛ داستانی منحصر به فرد و پرفراز و نشیب که روایتگر تمام گره های فرش رنگارنگ بافته شده زندگی اوست که هر روز با گره هایی بر تار و پودش نقشی را آرام آرام به نمایش می گذارد.
فرش نرم نرم بافته می شود؛ گره پشت گره و نقش پشت نقش. اما داستان برخلاف نقش فرش انتهایش نوشته شده نیست. باید صبر کرد و منتظر بود تا داستان نقش ببندد و سر انجامش به نمایش دربیاید.
فرش بافته شده از ثانیه ها، سرشار از خاطرات و یادگار هاست که آدمیان از خود به جای می گذارد. این بار کتاب "اسم تو مصطفاست" برایمان روایتگر زندگینامه داستانی مصطفی صدرزاده به روایت همسر این شهید بزرگوار است که تنها قالی عمرش 21 سال بافته شد.
این کتاب توسط انتشارات روایت فتح در قطع رقعی و با 208 صفحه به چاپ رسیده است.
معرفی و پیشنهاد کتاب خودنوشت سردار سلیمانی: از چیزی نمی ترسیدم
چه شب آرامی است..:
امشب، چه شب آرامی است! بچه ها که خواب اند انگار دنیا از حرکت می ایستد. امروز همه گل های رز صورتی را که بیشتر وقت ها برایم هدیه می آورد و آنها را خشک می کردم و می ریختم داخل گلدان بزرگ شیشه ای، در آوردم و به دیوار زدم.
شده مثل یک باغچه پرگل، اما حیف که عطرشان پریده، درست مثل تو که نیستی. آن روزها چون شغل ثابتی نداشتی. حواسمان بود که زیاد خرج نکنیم. عزت نفس داشتی و درسته که از خیلی چیزها میزدی تا چیزی را که خیلی واجب است بخریم، اما هر ماه یک بار را حتما می رفتیم رستوران. همان رستورانی که بار اول، موقع خرید حلقه رفتیم آنجاو شده بود پاتوقمان. هر بار هم کسی را دعوت می کردی که همراهمان بیاید.
قرار بود برویم ماه عسل و بهترین جاکجا می توانست باشدجز مشهد؟ باز چشمهایت را ریز کرده و گفتی: «سمیه، بگم دوستم حميد ومامانش هم بیان؟»
۔ انگار قراره بریم ماه عسل ها!
- این دفعه همین طوری بریم دفعه بعد بریم ماه عسل!
لب از روی لب برنداشتم.
گفتی: «خب راضی نیستی نمیریم، ولی این بندگان خدا تا حالا مشهد نرفتهن!
چه کسی می توانست نگاه در چشم معصومت بدوزد و نه بیاورد. رضایت دادم و رفتیم مشهد: من، تو، حمید و مامانش. آپارتمانی یک خوابه اجاره کردیم که من ومامان دوستت در اتاق خواب وتوودوستت هم در هال می خوابیدید. همان جا پخت وپز هم می کردیم. از رفتن به بازار و گردش و خرید زدیم، حتی سوغاتی هم نخریدیم.
برای خودم چیزی نمی خواستم، اما برای انگشتان کشیده ات که خیلی دوستشان داشتم، انگشتر عقیق و فیروزه خریدم. میخواستم روزی که ماشین خریدیم وقتی فرمان را به دست می گیری، تلألؤنور را در آنها ببینم.
آن سفر هم تمام شد، اما مهر وتوجه توبه دوستانت تمام نشد: «سمیه، یکی از بچه های محله مون برای پدرش قمه کشیده، نه اینکه خیال کنی پسر بدیه، نه! اتفاق بچه باحالیه! به قول خودش شیطون گولش زده. امروز می گفت اگه کربلا بره آدم میشه. دلم میخواد پول جور کنم و بفرستمش کربلا.» چشم هایم گرد شد: «مصطفی ما خودمون هشتمون گروی نهمونه!»
صفحه 30 کتاب اسم تو مصطفاست
پیشنهاد ما: انتشارات هادی مجد
آرزوی دیدار تو:
انگار یادم رفته بود که پدر و مادرت با من هستند و آنها هم آرزوی دیدارت را دارند. چقدر خودخواه شده بودم ! اما در آن لحظه تشنه بودم، تشنه دیدا دقیقه بعد یکی از بچه های حراست امد و ما را برد طبقه پنجم
-همین جا منتظر باشین، میاریمش بیرون.
بین دو بخش، داخل سالن انتظار بودیم. مردی داشت زمین را تی می کشید و بوی وایتکس و بوی دیگری که مثل بوی نم و کهنگی بود، در سرم پیچیده بود. با لباس شیری رنگ بیمارستان آوردنت، بی حال و پژمرده و تکیده. وقتی روی نیمکت نقره ای نشستی، نگاهت کردم و زدم زیر خنده.
روبه رویت ایستادم و احساس گرما کردم، حتی از آن بدن سرد. نگاهی به پدر و مادرت کردی. پدرت، فاطمه را که روی شانه ام خواب بود گرفت. دستم را گرفتی و مرا بردی آن طرف راهرو و روی صندلی نشاندی و خودت هم کنارم نشستی: «نگران نباش سمیه، حالم خوبه!» در نگاهم چه دیدی که این را گفتی؟
-می بینم که خوبی
تو زنده بودی و همین برای من بس بود. ساعتی حرف زدیم و بعد پدر و مادرت و فاطمه هم به ما پیوستند، البته باز ما دوتا باهم حرف می زدیم، با نگاه و باحسن ساعت شش صبح بود که از بیمارستان بیرون آمدم. به خانه مادرم رفتم. در رختخواب که افتادم از هوش رفتم. شاید چون مطمئن بودم زیر همان آسمانی هستی که من هم.
صفحه 143 کتاب اسم تو مصطفاست
معرفی و پیشنهاد کتاب درباره سردار سلیمانی: حاج قاسمی که من می شناسم
سبد خرید این کتاب فعلاً فعال نیست
سعی می کنیم این کتاب رو در اسرع وقت موجود کنیم
از این که با شکیبایی همراه ما هستید از شما متشکریم